پرسید باران؟ گفتم بهار! پرسید بهار؟ گفتم لحظه های با تو بودن! پرسید لحظه ؟ گفتم کوچه بن بست! پرسید کوچه بن بست ؟گفتم من و تو! پرسید من و تو ؟ گفتم قصه ی ناگفته! پرسید قصه نا گفته ؟ گفتم هزار و یک شب بودن ما! پرسید هزارو یک شب بودن ما؟ گفتم زیر پنجره ی تنهایی من! پرسید زیر پنجره ی تنهایی؟ گفتم اشک مهتاب وقتی نمی غلتد! پرسید اشک مهتاب؟ گفتم شکوه التماس وقتی دست نیاز به سویت دراز می کنم! پرسید شکوه التماس؟گفتم شبهای تاریک یلدایی! پرسید شبهای تاریک یلدایی؟ گفتم اشک های سرشار پنهانی! پرسید اشکهای سرشار پنهانی؟ گفتم قلبی که از دیدار می تپد و از ندیدن یار می گرید! پرسید قلب؟گفتم تو! پرسید من؟ گفتم عشق! پرسید عشق؟ گفتم نوری که هرگز نمی میرد! پرسید نور؟ گفتم عشق! پرسید عشق؟ گفتم اشک! پرسید اشک؟ گفتم عشق! پرسید عشق؟ گفتم هاله ی دل تنگی! پرسید هاله ی دلتنگی؟ گفتم عشق! گریست!
پرسیدم عشق؟
گفت گریستن برای بودنهایی که باید باشند و نیستند و نبودنهایی که نباید باشند و هستند!
من گریستم ، او گریست،
کسی از دالان تنهایی چشم های منتظر غمزده مان فریاد زد…
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...